بعد از خستگی...

    از خستگی هایم که می گذرم...می رسم به تو.در خستگی هایم می اندیشم به فراباد های نامرئی...چیزی شبیه یک محو شدن خیالی...یک رویای خواب گونه و شاید هم خود خواب...شب یا روزش که اهمیتی ندارد!این فراباد های نامرئی،همیشه می وزند...زمستان و تابستان و بهار...حتی در پاییز هم می وزند!

    اندوهم پنهان می شود؛یا پنهانش می کنم.یا دستش را می گیرم که در پیچ و خم کوچه ها و خیابان های شلوغ  گم نشود...پیش می رویم باهم...چراغ ها سبزند؛نیازی به توقف نیست! اما می ایستیم گاه گاه...ما در اسارت چراغ های سبز نیستیم!

    از خستگی هایم که می گذرم می رسم به تو...به یک تنوع...یک حس جدید!تو که هستی...من هم که می آیم و می روم...حالمان هم خوب است!تنها دو تپش لازم داریم...قلب من...و قلب تو...هردو که با هم تپیدند،می شود در گذر از خستگی ها نبود...حتی می شود در محاصره خستگی ها هم نبود...می شود خورد به یک بن بست عریض...که هیچ جوره نشود از آن گذشت!می شود ستاره ها را باهم آشتی داد تا برای رد کردن چراغ قرمز همدست شوند...

    از خستگی هایم که می گذرم به قرار ناگفته و نانوشته ای می اندیشم که من و تو خیلی وقت پیش باهم گذاشته ایم!یک قرار ناپیدا...که اول و آخرش مهم نیست.حتی بهشت و جهنمش هم مهم نیست...تنها خودش اهمیت دارد و خودِ خودِ خودش...

   

فهمیدی چه می گویم؟!نفهمیدی!

اما این هم مهم نیست...زود می فهمی دوست...می فهمی...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 24 مهر 1392 | 16:5 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.